آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان غرق در دونیای شوشولاتیها کاش نگاه هاحرف دل رامیخواندند،تابرای اثبات علاقه نیازی ب سوگندنبود
همه جا آرام است خاموش گوشه ای نشسته و به شماره ی روی صفحه موبایلش نگاه میکندگاهی چشمانش را میبندد،ا زسرحسرت آهی میکشد، بلندمیشود وباخود حرف میزند، جیغ میکشد ناله میکند زجه میزند.
کتاب خاک گرفته ای رااز روی میزبرمیدارد،بدون اینکه خاکش راپاک کندباز میکندچیزی نمی خواند خیلی وقت است که درانتظار باران است. سرمه دان را برمیداردوبه چشم راستش که جزسیاهی چیزی نمیبیندمیکشد،
کیف دستی چرمش رابرمیدارد، به دنبال عینک آفتابی اش همه جارازیرو رومیکند. غم تمام وجودش راپرکرده به عروسکی راکه اسمش"من"گذاشته وچشم راستش راکنده نگاه میکند.
عینک راروی چشمانش میگذارد. ــ من توهم امروزقرارداری؟باید برای توهم یک عینک آفتابی بخرم. جیرجیرک روی کفشش را له میکندوبه سمت درمیرود به قرارش فکر میکند "روی نیمکت چوبی،ساعت5" *** مردبلندقدی روی نیمکت نشسته است ومشغول جمع کردن عصای سفیدش است. اوهم مثل خودش یک عینک آفتابی ویک "من"بی هیچ چشمی...
پنج شنبه 2 خرداد 1392برچسب:بچه ها این داستان رودوستم مهتاب نوشته بخونید شایدخوشتون بیاد, :: 10:17 :: نويسنده : vampire
![]() ![]() |